منم آری منم

ساخت وبلاگ

« نه

این برف را

دیگر

سرِ بازایستادن نیست،

برفی که بر ابروی و به موی ما می‌نشیند

تا در آستانه‌ی آیینه چنان در خویشتن نظر کنیم

که به وحشت

از بلندِ فریادوارِ گُداری

به اعماقِ مُغاک

نظر بَردوزی.

باری

مگر آتشِ قطبی را

برافروزی.

که برقِ مهربانِ نگاهت

آفتاب را

بر پولادِ خنجری می‌گشاید

که می‌باید

به دلیری

با دردِ بلندِ شب‌چراغی‌اش

تاب آرم

به هنگامی که انعطافِ قلبِ مرا

با سختی‌ِ تیغه‌ی خویش

آزمونی می‌کند.

نه

تردیدی بر جای بِنَمانده است

مگر قاطعیتِ وجودِ تو

کَز سرانجامِ خویش

به تردیدم می‌افکند،

که تو آن جُرعه‌ی آبی

که غلامان

به کبوتران می‌نوشانند

از آن پیش‌تر

که خنجر

به گلوگاهِشان نهند.

کجایی؟ بشنو! بشنو!

من از آنگونه با خویش به مهرم

که بِسمِل شدن را به جان می‌پذیرم

بس که پاک می‌خواند این آبِ پاکیزه که عَطشانش مانده‌ام!

بس که آزاد خواهم شد

از تکرارِ هِجاهای هِمهِمه

در کشاکشِ این جنگِ بی‌شکوه!

و پاکیزگی‌ِ این آب

با جانِ پُرعَطَشم

کوچ را

همسفر خواهد شد.

و وجدان‌های بی‌رونق و خاموشِ قاضیان

که تنها تصویری از دغدغه‌ی عدالت بر آن کشیده‌اند

به خود بازَم می‌نهند.

منم آری منم

که از اینگونه تلخ می‌گِریم

که اینک

زایشِ من

از پسِ دردی چهل‌ساله

در نگرانی‌ِ این نیمروزِ تَفته

در دامانِ تو که اطمینان است و پذیرش است

که نوازش است و بخشش است. ــ

در نگرانی‌ِ این لحظه‌ی یأس،

که سایه‌ها دراز می‌شوند

و شب با قدم‌های کوتاه

درّه را می‌اَنبارَد.

ای کاش که دستِ تو پذیرش نبود

نوازش نبود و

بخشش نبود

که این

همه

پیروزیِ حسرت است،

بازآمدنِ همه بینایی‌هاست

به هنگامی که

آفتاب

سفر را

جاودانه

بار بسته است

و دیری نخواهد گذشت

که چشم‌انداز

خاطره‌یی خواهد شد

و حسرتی

و دریغی.

که در این قفس جانوری هست

از نوازشِ دستانت برانگیخته،

که از حرکتِ آرامِ این سیاه‌جامه مسافر

به خشمی حیوانی می‌خروشد...»

دخترم...
ما را در سایت دخترم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baharvatabestaneha بازدید : 22 تاريخ : سه شنبه 14 آذر 1402 ساعت: 19:57