کلیدر

ساخت وبلاگ

نادلی سر برداشت به ستار نگریست و گفت 
شکسته هِن, چرا زبانت نمیچرخد که به گویی پیر شده ام؟ 
نه پیر که نشده ای. اغراق میکنی. پیر نشده ای. 
خود تو هم پیر شده ای. زَ بِکهایت زده بیرون. شقیقه هایت هم به همچنین. 
ستار به طعنه گفت من که پیشتر پیر بودم. 
نادلی نا گیر کنایه ی حرف ستار در پی حرف خود گفت 
برای یک لقمه نان هان. نه من باور نمیکنم که آدمی مثل تو 
برای یک لقمه نان خودش را اینجور پیر و شکسته کند. 
نه تو ستارخان. اصلا نمیآید که در بند یک لقمه نان باشی. 
ستار به جواب نادلی از او پرسید؟ کی از من شنیده ای که دارم برای یک لقمه نان 
خودم را پیر میکنم؟ 
نادلی گفت نگفتم که این حرف را از تو شنیده ام. اما به نظرم اینجور میرسد. 
درست به نظرت میرسد. درست درست. من اصلا خوش ندارم خودم را برای یک لقمه نان 
پیر کنم. 
همین اما من جویایم بدانم برای چی؟ برای چی عمر تلف میکنی؟ 
این را میدانم که استخوانهای شقیقه هایت برای یک لقمه نان نیست که زده بیرون. 
اما چیزی را که نمیدانم این است که پس برای چی؟ برای چی خودت را کرده ای یک 
دوک؟ 
برای چی؟ 
ستار نیم سیگاری از جیب خود بیرون آورد و آن را بیشتاب روشن کرد. 
دودِ پُک اول را بیرون داد و گفت در واقع داری از من میپرسی که چرا و برای چه 
زندگی میکنم هان؟ 
هان همین 
ستار پرسید چرا همچو سؤالی باید به خاطر آدم خطور کند؟ 
نادلی پرسید چرا همچو سؤالی نباید به خاطر آدم خطور کند؟ 
ستار پسِ درنگی کوتاه همراه لبخندی پخته به تصدیق پرسش نادلی گفت 
راستی هم. راستی چرا نباید همچو سؤالی به خاطر آدم خطور کند؟ 
سپس آرام خندید و گفت هِ چه حرف پرتی زدم من این سؤال باید خیلی قدیمی باشد. 
خیلی کهنه و قدیمی. 
نادلی گفت نمیدانم این را نمیدانم. اما هرکسی که به هم چه سؤالی به رسد تازه او 
انگار اولین کسیست که به این سؤال رسیده. 
اقلا من خیال میکنم که آدم, هر آدمی که به هم چه گرهی بر به خورد, باید از راه 
دل خودش 
به این سؤال رسیده باشد. باید این سؤال در خود آدم پیدا شود تا برایش معنا 
داشته باشد نه اینکه از زبان دیگران شنیده باشد. 
یا اینکه در جایی دیگران نوشته اش باشند. نمیدانم مطلبم را درست میتوانم ادا 
کنم یا نه؟ 
ستار گفت اتفاقا خیلی هم درست ادا میکنی. گمانم که در این بابت خیلی سیر انفس و 
آفاق کرده ای. 

شوخی را بگذار کنار مرد. من فکر همه چیز را میکردم جز اینکه تو اینجا پیدایت به 
شود. 
حالا که اینجور پیش آمده دیگر نمیخواهم حرفها یم را با خودم به زنم. 
به جای اینکه با خودم گویِ کنم میخواهم با تو گفتگو کنم. 
یکی برای اینکه تو اهل فهمی و درد آدم را میفهمی, دیگر اینکه وقتی با تو حرف 
میزنم 
دلم به من میگوید که دارم با یک محرم حرف میزنم. یعنی با کسی هم کلام هستم که 
مسخره ام 
نمیکند. کسی که در قلبش هم حتی مسخره ام نمیکند. اطمینان دارم. من اطمینان دارم 
که 
تو در قلبت هم حرفهای من را به مسخره نمیگیری. نه من از این بابت اطمینان دارم. 
اطمینان دارم که در باره ی تو خطا نمیکنم. خطا میکنم؟ 
شما حسن نظر دارید نادلی خان 
نه نقل تعارف نیست. من باید خر باشم فرق بین آدمها را ملتفت نشوم. مثلا فرق تو 
را با آن پسرهای کربلایی خداداد. 
برعکس این چیزها را کاملا میفهمم. میفهمم که آنها تخم شیطان هستند اما تو, 

لابد از جنم خدا. 
هردو به شوخ طبعی و خوشی خندیدند و چشمان روشن مُغیلان هم به خنده درخشید. 
نادلی پس پی خنده اش گفت این قدر پرتابم نده به این طرف و آن طرف. 
من در کار تو جویای چیزی هستم. حیرانم و میخواهم که حقیقتی را پیدا کنم. باز هم 
بی پرده از تو 
میپرسم که چرا, برای چی این همه مشقت را تحمل میکنی؟ 

چرا خیال میکنی که این مشقت است؟ خب زندگانی من همین است. 
زندگانی من. نادلی پوس خندی زد. دمی درنگ کرد و سپس گفت میدانی چه میخواهم 
بگویم. 
من, من چشمم به هر طفلی که می افتد بدونه یک لحظه غفلت مرگ و نیستی آن طفل در 
نظرم می آید. 
هر برگی که از شاخه ای جوانه میزند, من پاییز درخت را میبینم. 
هر بره ای که از تن گوسفند بیرون می افتد, من کارد را روی گلویش میبینم. 
راه رفتن قبل از هرچه افتادن را به ذهن من می آورد. 
مرگ و نیستی. نیستی و مرگ. آنچه من را در قلاب خودش گرفتار کرده مرگ است. 
اما تو با اینجور زندگانی کردنت, با اینجور بودنت, به نظرم میآید که اصلا 
در فکر مرگ نیستی. نه انگار که مرگ برای تو هم هست. نه انگار که مرگ رو به تو 
هم میآید. چرا؟ 

ستار گفت مگر خودت نمیگویی که مرگ رو به من هم می آید. خب وقتی یقین داریم که 
مرگ 
حتمیست و دارد رو به ما میآید دیگر چرا باید اصرار داشته باشیم در اینکه 
همیشه به آن فکر بکنیم. کافیست یک بار به آن فکر کنیم و تمام و من یک بار به 
مرگ فکر کرده ام و به گمانم یک بار برای یک چیز حتمی فکر کردن برایم بس است. 

پس چرا من, چرا من به یک بار, به صد بار و به هزار بار فکر کردنش قانع نمیشوم؟ 
چرا در من این فکر تمامی ندارد؟ کی و چی در من هست که میکشاندم به طرف این 
خیال؟ 
کی و چی هست در وجود من؟ چرا تا چشمم به عروسی می افتد, عذا به خاطرم باید 
بیاید. 
حجله خانه چرا عذاخانه را به یاد من میآورد. 
آب زلال و روان چرا برهوت کویر و تشنگی را به یاد من می آورد. 
جوانه های بهاره ی درختها چرا پاییز؟ 
نادلی که بیشتر انگار با خود سخن گفته بود, در چشمهای ستار نگریست و پرسید؟ 
تو, تو وقتی به چنین چیزهایی برمیخوری چه به خاطرت میرسد؟ 

ستار گفت بین دو منزل آدم راه طی میکند. بین زادن و مردن هم آدم زندگی میکند. 
چرا باید فکر خودم را به چیزی مشغول کنم که دیر و زود دارد اما سوخت و سوز 
ندارد. 
مگر نه که خودش به سراغم خواهد آمد. پس دیگر چرا من پیشوازش به روم. 
من راه را طی میکنم و زندگی میکنم همین. کاری که میتوانم به کنم. 
شاید تنها کاری که میتوانم به کنم. 

چرا چطور شده که تو توانسته ای برای خود این بغرنجی را اینجور ساده کنی؟ 
ذهن تو چطور توانسته مشکل را اینجور برای خودش حل کند؟ 
تو باید در این میانه ی راه چیزی پیدا کرده باشی که چنین سر از پا نشناخته 
میروی 
و خیال مرگ گرفتارت نمیکند. آن چیز چیست؟ 
نادلی آرام گرفت و ستار هم ساکت ماند. 
ستار ته سیگارش را از دهانه ی در قهوه خانه بیرون انداخت 
و نادلی بار دیگر سر برآورد و چشمان ملتهبش را به ستار دوخت و گفت میدانم. این 
را میدانم. وجود خودم گواه است که آدم بدون عشق نمیتواند زندگانی کند. 
این را من میدانم. این را نه از کسی شنیده ام و نه در جایی دیده ام تا به یادم 
مانده باشد. 
این را از وجود خودم, با وجود خودم, از عمری که تباه کرده ام فهمیده ام. 
نه آدم بدون عشق نمیتواند زندگانی کند. مغز سرم لانه ی موریانه ها شده از بس در 
این معنا فکر کرده ام. هم فکر کرده ام که عشق برای هر کسی یک جور شکل و معنایی 
دارد. 
این را هم خوب فهمیده ام. ملتفت هستی که چه میخواهم به گویم؟ 
میدانم میفهمم, ملتفتم. آدم بدون عشق نمیتواند زندگی کند. حرفت را با همه ی 
وجود میفهمم. 
اطمینان دارم که میفهمی. اطمینان دارم و جویای همینم که تو, که تو با چه عشقی 
است که اینجور زندگانی میکنی؟ با چه عشقی؟ 
آخر کور که نیستم من میبینمت. میبینمت که تو صد بار تنهاتر و بی کستر از من 
هستی. 
زن نداری و میدانم که دلبسته ی زنی هم نیستی. چون چنین خبرهایی در این ولایت 
پوشیده نمیماند. پدر و مادر نداری. سود و سرمایه نداری. زمین و خانه نداری. 
مال و حشمی هم نداری. حتی یک کلوخ نداری که جل رویش بنشیند. خود هستی و نیم تنه 
ی برت. 
نه تنها این چیزها را نداری, آنچه را هم که داری از جان و آبرو داو میگذاری که 
هر کاری میخواهند با آنها به کنند. تن میدهی به اینکه اگر دلشان خواست به آخور 
اسب به بندندت و چوبت به زنند. تن میدهی به اینکه اگر دلشان خواست آبرویت را به 
ریزند. 
تن میدهی به هرچه که پیش بیاید. آخر به من بگو مرد تو در میانه ی این دو منزل 
با چه عشقی زندگانی میکنی؟ با چه عشقی؟ 
سخن کوتاه, ستار گفت با خود عشق. 
نادلی از سکو کند و سر تخت رخ با رخ ستار نشست و سمج پرسید 
چیست آن خود عشق؟ 
بی فزون و بی کم و کاست ستار مکرر کرد خود عشق. 
نادلی بی تاب و پر عطش از لب تخت برخاست و به سوی دهانه ی در کشید. 
در باغ را با قامت و چوقایش پوشانید و ماند رو در بیابان بی پایان و با خود 
واگوی کرد 
کجاست آن؟ در کجای وجود؟ 
گفته آمد خود وجود. 
هنگام که نادلی تن از میانه ی درگاه برگردانید و راه به تابش نور آفتاب داد 
ستار پینه دوز دست به کار دوختن پارگی گیوه ی مُغیلان شده بود. 
نادلی راه به سکویی که پیش از این بر آن نشسته بود کشید. خاموش نشست. آرنجها بر 
زانوان و چانه بر مشتهای فشرده نهاد و خیره به دستهای چابک و تکیده ی ستار 
ماند. 
تو عارفی؟ 
عارفان را هم دوست دارم بسیار. 
تو کی هستی؟ 
ستار دست و درفش از کار وا گرفت. به نادلی نگریست و پرسید 
از من چه میخواهی دربیابی؟ 
نادلی گفت از تو خودت را. 
ستار با لبخندی سبک دست و درفش به کار برد و گفت در همین دم؟ 
نادلی برخاست و بی تاب اما نه به قهر از در بیرون زد. 
ستار به رد رفته نگریست و از آن پس به مُغیلان که نگاه در او مانده بود و 
لبخندی گنگ بر لب داشت نظر کرد و گفت کم کم باید به فکر یک جفت پا پوش باشی 
مُغیلان. 
به قصدش دارم پول جمع میکنم. چای بیارم؟ 
نیکی و پرسش. 
مُغیلان برخاست و کنار پیش خوان به ریختن چای مشغول شد. 
ستار همچنان سر به کار داشت. 
مُغیلان استکان چای را کنار دست ستار گذاشت و گفت. 

دخترم...
ما را در سایت دخترم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baharvatabestaneha بازدید : 149 تاريخ : دوشنبه 13 خرداد 1398 ساعت: 10:58